دسته: وبلاگ

  • به عینِ چشم‌ها

    امروز تصادفی این شعر شاملو را خواندم و یادت بودم. پنج سال از آن روز کذایی که در گورستان دیدمت گذشته. هیچ چیزی نمی‌تواند چشم‌های بسته و دهان نیمه‌بازت را از چشم‌هایم بگیرد. سپتامبر با اضطراب آغاز می‌شود تا می‌رسد به آن روزی که پا به آن گورستان گذاشتم. آن سایه‌هایی که آنجا دیده‌ام و آن دست‌هایی که همراهم بوده‌اند هنوز حاضر‌ند.