
امشب فیلم «دستِ آخر توریستها میآیند/ Am Ende kommen Touristen» ساختهی روبرت تالهایم رو تماشا کردم. فیلم سال ۲۰۰۷ ساخته شده و قصهی پسر ۱۹ ساله آلمانی رو روایت میکنه که برای انجام خدمات اجتماعی یک ساله (به جای سربازی) به شهر اوشویمچین در لهستان فرستاده شده؛ و قراره در همون شهری که روزی آشویتس ساخته شده بود از یکی از بازماندههای آشویتس نگهداری کنه. در تمام طول فیلم با قابهایی رو به روییم که این پسر و پیرمرد با هم رویارو میشن و تقلا میکنند همدیگه رو بفهمند. با شهری رو به روییم که هنوز سایهی آشویتس بر روزمرهترین تجربههاش سایه انداخته؛ شهری که شرکتهای آلمانی برای سرمایهگذاری به اونجا اومدند، موزههای یادبود میسازند و توریستها از اقصی نقاط جهان برای بازدید از این موزهها به این شهر قدم میگذارند.
مهمتر از همهی اینها فیلم روایت اون پیرمرد هشتاد ساله و چمدانیه که از تجربهی اردوگاه کار اجباری به دوش میکشه؛ چمدانی که توریستها، مسئولین موزهی یادبود، مردم شهر، و پسر جوان آلمانی بهش دسترسی ندارند؛
فیلم روایت اون چیزیه که روایتپذیر نیست و از این نظر خیلی درخشانه.