
قناعتوار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی
با چشمانی
از سوال و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصهی خود بود.
خرخاکیها در جنازهات به سوءِظن مینگرند.
امروز تصادفی این شعر شاملو را خواندم و یادت بودم. پنج سال از آن روز کذایی که در گورستان دیدمت گذشته. هیچ چیزی نمیتواند چشمهای بسته و دهان نیمهبازت را از چشمهایم بگیرد. سپتامبر با اضطراب آغاز میشود تا میرسد به آن روزی که پا به آن گورستان گذاشتم. آن سایههایی که آنجا دیدهام و آن دستهایی که همراهم بودهاند هنوز حاضرند. دلم میخواست با گذر زمان این زخم هم بسته میشد و تو را همانطور به یاد میآوردم که میخندیدی در آغوشم و برق چشمهات را میدیدم. امروز با خودم فکر میکردم تو با مردنات برای همه چیز نقطه گذاشتی و از همان روز من با تو حرف میزنم، از تو میپرسم، خوابت را میبینم، هر درختی که میبینم به تن تو فکر میکنم و از این سکوت به جنون میرسم. از اینکه دیر رسیدم خودم را هرگز نمیبخشم، از اینکه نشانهها را جدی نگرفتم یا به ملال روزمره مشغول بودم سخت متاسفام. کاش از درخت و طناب به ما برمیگشتی و در این رنج ادامه دادن برغم همه چیز همپایی میکردی. کاش میفهمیدی که برای نزدیکی با جان تو هیچ نقطهای نمیتوانم بگذارم.
میم.
یک پاسخ به “به عینِ چشمها”
چه متن تاثیر گذاری