دیروز هم روزی بود مثل همهی آخر هفتههایی که این سو و آن سوی برلین تظاهرات برگزار میشد. وقتی که هنوز برلین خانهی ما نبود، فکر میکردم اگر اینجا بودیم حتما در همهی تظاهراتها شرکت میکردیم و خیابان را از آنِ ما میبود. حالا که مدتی شهر را تماشا کردهایم، می دانم که این تظاهرات رفتن هم بخشی از سبک زندگیِ کسانی ست که اینجا زندگی میکنند. این است که دیروز برای رفتن به تظاهراتِ «تقسیم ناپذیر» مردد بودم. میدانستم تظاهراتِ بزرگی خواهد بود و از این نظر یک نفر بیش و کم احتمالا اهمیتی نمیداشت. با این همه راه افتادیم. در مسیر، هم-تظاهراتیها را میشد تشخیص داد. مثل همیشه بچهها توجهام را جلب کرده بودند؛ این همه بچه برای تظاهرات، که مسیر کوتاهی هم نداشت، آمده بودند. وقتی به محل برگزاری رسیدیم هیچ پلیسی را نمیشد دید در عوض در آن خیابانهای پهنِ اطرافِ الکساندرپلاتز تا چشم کار میکرد افراد ایستاده بودند. ابتدا و انتهایی نداشت؛ پرچمهای رنگارنگ و بادکنکهای رنگی و پلاکارد، دوچرخه و جمعیت. در امتداد جمعیت که راه میرفتی بلوک های انسانی پشت به پشت هم ایستاده بودند. هر کس با پرچم و مطالبهای مشخص اما شانه به شانه. کمونیستها، چپها، سوسیالدموکراتها، سبزها، سندیکاها، سازمانها و نهادهای غیردولتی و مدافع حقوق اجتماعی، حامیان محیط زیست همه آمده بودند. کنار بلوک بچهها ایستادیم. چند تایی از بچهها از ماشینی که بلندگوها را حمل میکرد بالا رفتند و میکروفن دست گرفتند و برای بلوک بچهها آواز خواندند. اینجا به خودم گفتم که اگر تظاهرات همین یک قاب زیبا را میساخت باید برای دیدنش میآمدم. بچههای قد و نیم قد برای خودشان و هم سن و سالهاشان و البته ما که آن کنار ایستاده بودیم برنامه اجرا میکردند و هنوز تظاهرات راه نیفتاده بود. آن طرفتر اتوبوسی برای کسانی که محدودیت های فیزیکی باعث میشد نتوانند راه بروند مهیا شده بود. با ویلچرهاشان و عصاهای سپید آمده بودند و مرئی بودند. کسانی هم بودند که صحبت ها را به زبان اشاره ترجمه میکردند. پیر و جوان نداشت، زنی پلاکاردی دست گرفته بود که روی آن نوشته بود: «مادربزرگ ها ضد راستها». حالا که سن و سال و محدودیت های فیزیکی ما را از هم جدا نمیکرد باید خودمان را توی یکی از بلوکها جای میدادیم. کنار سندیکالیستها ایستادیم؛ کارکنان رایان ایر با پلاکارهای زرد و سورمهای آمده بودند و خواستار تغییرات اساسی در شرایط کاریشان در رایان ایر بودند. روی یکی از پلاکاردها نوشته بود: «رئیس من میگوید کارمندان مانند لیمو هستند، باید آبشان را گرفت و دورشان انداخت». آن طرفتر کسی روی طبل میزد و از روی بندهای قانون کار بلند بلند میخواند و دیگران دست میزدند.
کم کم راه افتادیم و پلاکاردی در تمام طول مسیر جلوی چشمانمان حرکت میکرد: «ما برای چیزهای واضح و بدیهی تظاهرات میکنیم». بلندگو میگفت ۱۵۰ هزار نفریم. به هم نگاه میکردیم و «تقسیم ناپذیر» بودیم. تا پایان مراسم، که تا شب طول کشید، تصاویر و صداهایی بودند که از یادم نرفتند:
یکی اینکه وقتی به برج پیروزی رسیدیم ۲۴۰ هزار نفر شده بودیم و جمعیت قلب مان را گرم میکرد و احساس میکردیم بیشماریم و یعنی میتوانیم از این وضعیت میتوانیم فراروی کنیم. دیگر اینکه خیال میکردم باز هم کسانی که این تبعیض و راسیسم روزمره را هرگز تجربه نکردهاند قرارست میکروفن به دست بگیرند و سخنرانی کنند اما این اتفاق نیفتاد. موزیسینها، هنرمندان، نویسندگان، فعالین اجتماعی با چهرهها و صدای خودشان روی صحنه آمدند. برخی به تندی از وضعیت انتقاد کردند و صدایشان خفه نشد. بچههای مدرسهی رزا پارک هم آمدند روی صحنه و سرودی خواندند که میگفت: رزا پارک تویی! جای تو روی همین صندلی ست.
هنوز نمی دانم آیا همه ی چیزهایی که دیدهام را نوشتهام یا نه. اما سخنرانی فیلسوف و نویسندهای به نام کارولین امکه در گوشم طنین داشت، آنجا که میگفت: «ما یک جا فقر و تبعیض اقتصادی نداریم و جای دیگر راسیسم و تبعیض اجتماعی. اینها در هم تنیدهاند: راسیسم، سکسیسم و هموفوبیا همگی ریشه های اقتصادی دارند و باید آنها در نظمی اقتصادی جست که چنین تبعیض هایی را بازتولید میکنند.[…] ما اینجا جمع شدیم نه برای آنکه نشان و ژستی در مقابل تحرکات نژادپرستانهی اخیر باشیم بلکه ما اینجا هستیم برای اینکه آغاز جنبشی اجتماعی، دامنه دار و مداوم را نوید بدهیم. جنبشی که مبنای آن این نیست که ما «بیشتریم» بلکه بر این ایده استوار است که جامعه ای باز، آزاد و عادلانه همهی آنچیزیست که برای آن باید بجنگیم».
خیلیها میگویند این شکلِ تظاهراتهای مقطعی، گیرم گسترده، نمیتواند خلاء جنبشهای اجتماعی کارآمد و میلیتانت را پر کند؛ میگویند اکسیونهایی از این دست، آبی بر آتشِ وجدانهای معذب است اما وضعیت را تغییر نمیدهد؛ تنها وقتی تقسیمناپذیریم که بتوانیم ارادهی جمعیمان برای ساختن جامعهی بدیل را اعمال کنیم. برغم همدلی با چنین نقدهایی، سیزده اکتبر ۲۰۱۸ روزی فراموشناشدنی زیر آسمانِ برلین بود.